ماهی زهره | معرب از ماهی زهره فارسی است به معنی سم سمک جهت آنکه کشنده ماهی است؛ پوست گیاهی است. (مخزن الادویه) |
مُبَرّده | سرد كننده، مقابل مسخن (دهخدا) |
متألّف | موافق شده، الفت گرفته ( المعجم الوسیط ) |
متحجره | صلب و سخت گشته مانند سنگ (دهخدا) |
متغذي | غذا خورنده. پرورش كننده (دهخدا) |
متفاوت | نبضي كه طولاني باشد زمان محسوس واقع ميان هر دو قرعه (خلاصة الحکمه) |
متفرع | منشعب ( المعجم الوسیط ) |
متکاثف | ستبر، غلیظ، متراکم (خلاصةالحکمه) |
متمكن | اسمي كه تمام حركات و تنوين را قبول مي كند (دهخدا) |
متواتر | پشت سرهم (دهخدا). نبضي كه كوتاه باشد زمان محسوس واقع ميان هر دو قرعه (خلاصة الحکمه) |
مثروديطوس | پادزهر و ترياقي است ككه كثروديطوس پادشاه آن را ساخت و به اسم خود نامگذاري كرد. (ترجمه بحر الجواهر) |
مثقال | 24 نخود،یک شانزدهم سیر( فرهنگ عمید) |
مجامعت | همراهي كردن، توافق كردن، جماع كردن، مباشرت كردن، نزديكي كردن (دهخدا) |
مجامعت كردن | جماع كردن ( فرهنگ عمید) |
مجسّه | محلي كه در آن نبض جستجو مي شود. (ترجمه حقايق اسرار طب) |
مجوّف | توخالي ( المنجد الطلّاب) ميان تهي - كاواك- تهي- پوك- آنچه ميان آن تهي باشد. (دهخدا) |
مجيب | اسم فاعل از باب افعال اجاب يجيبُ (خودم) |
مَحجَمه | جایگاه حجامت از پشت (بحر الجواهر) |
مِحجَمه | شیشه حجام (بحر الجواهر) |
مُحدر | فرود آورنده (خودم ). حدر ؛ پايين آوردن ( المنجد الطلاب) |
محرّر | نویسنده ، تحریر کننده ( المعجم الوسیط ) |
مُحرَّق | سوزانده شده ( فرهنگ اغراض طبی )، سوزانیده شده (دهخدا) |
مُحرِقه | سوزنده ، دوایی که به سبب قوت و حرارت و نفوذ خود اجزای لطیفه و رطوبات عضو را به تحلیل برد و احداث احراق و تأکل نماید. ( مخزن الادویه ) |
محلل | به تحلیل برنده ( مخزن الادویه )، حل كننده- گدازنده- تحليل برنده- هضم كننده ضد مغلظ (دهخدا) |
محمَّر | سرخ، قرمز ( المعجم الوسیط ) |
محمَّص | صفت مفعولی از تحمیص، بریان کرده شده (دهخدا) |
محموده | (عربی). سمقونیا، شیر نباتی است (مخزن الادویه) |
مُدَبِّره | تدبیر کننده از ریشه دبر( المعجم الوسیط ) |
مدحرج | مدور، مستدير، غلطان ، گرد (دهخدا) |
مُدِرّ | آنچه رطوبت ها را از عروق و ديگر اعضا به مجاري بول برانگيزد تا بول را بيرون سازد. (ترجمه بحر الجواهر) |
مدمّل | اندمال آورنده و اصلاح كننده و چاق كننده جروح و قروح . (مخزن الادویه) |
مدّه | ماده زايد سفيد نرم معتدل القوام، چرك ( ترجمه بحرالجواهر) |
مُرّ | تلخ ( المعجم الوسیط ) |
مراره | صفرا ( ترجمه بحرالجواهر) زهره و ظرف صفرا (دهخدا) |
مُراهقین | جمع مراهق ( المعجم الوسیط )، رهاقت سن 21- 14 سالگی ( خلاصة الحکمة ) |
مرخي | سست كننده (دهخدا) |
مرزنجوش | مرزنجوش از ریاحین خوشبو است. (مخزن الادویه) |
مرطبه | تر كننده، رطوبت بخش، مقابل مجفف (دهخدا) |
مرفق | آرنج (دهخدا) |
مرقق | رقيق كننده اخلاط ( المعجم الوسیط ) |
مرکوز | محکم نشانیده شده، اسم مفعول؛ ركز: ثابت و پا برجا كردن. (المنجد الطّلاب) |
مرّه | مرّة : مؤنث مرّ؛ تلخ، ضد شيرين ( المعجم الوسیط ) به صفرا گفته مي شود ، چون قويترين ِ اخلاط است. (ترجمه بحر الجواهر) |
مرّه سودا | سودای غیر طبیعی (القانون في الطّب) |
مُری | آبکامه (مخزن الادویه) |
مزاج | آنچه بدان اندام سرشته شده از طبایع، آمیزش تن ، در اصطلاح اطبّا کیفیتی که از آمیختن چیزها رسد. (خلاصة الحکمة )کیفیت ایجاد شده از درهم کنش کیفیات متضاد موجود در عناصر(خلاصة الحکمه) |
مزاولت | اراده كردن كاري، خو كردن به كاري (دهخدا) |
مزوره | شوربایی که برای مریض پزند بی گوشت (دهخدا) |
مزيل | زایل کننده ( المعجم الوسیط ) |
مسالک | جمعِ مَسلک؛ راه ( دهخدا) |
مسام | سوراخ ها و منافذ بدن، منافذ غير محسوسه در سطح بدن (دهخدا) منافذ غير محسوس در سطح بدن (ترجمه حقايق اسرار طب) |
مسامات | سوراخ هاي ريز (بحر الجواهر)، جمعِ سُمّ به معنی سوراخ ، سوراخ های ریز پوست ( المعجم الوسیط ) |
مستبطن | باطن ( المعجم الوسیط ) |
مستعصبه | سخت ، دشوار ( المعجم الوسیط ) |
مستفرَغ | اسم مفعول استفراغ، استفراغ؛ تهي شدن تن خواستن از افزوني ها كه در طبيعت باشد.( تاج المصادر بيهقي ) خروج فضول و بلغم از بول و عرق و قي (خلاصةالحکمه) |
مُستنشَق | استنشاق شده ،اسم مفعول ( المنجد الطلّاب) |
مستوفی | کامل، جامع (دهخدا) |
مستوقد | شعله ور، افروخته (دهخدا) |
مسحوق | ساییده شد ه (دهخدا) |
مسقط | محل تولد، مسقطه؛ سقوط دهنده (دهخدا) |
مَسکه | به فارسی زبد است (مخزن الادویه) روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند (دهخدا به نقل از ناظم الاطبا) |
مسکوت | سکته زده؛ اسم مفعول سَکت. سکته تعطيل شدن اعضا ازحس و حركت به علّت سدّه كامل در بطن هايسه گانه مغزو مجاري ارواح آن(ترجمه بحر الجواهر) |
مِسَلّ | جو الدوز (دهخدا) , درد مسلّي: دردي كه فرد احساس مي كند جوالدوز به تنش فرو مي رود. (ترجمه حقايق اسرار طب) |
مسهل | دارويي كه از شأن آن حركت دادن رطوبات از عروق و ساير اعضا به سوي امعاء و خارج كردن آنها با براز است. ( ترجمه بحر الجواهر )داروهاي شكم راننده و نرم كننده.( دهخدا) |
مشف | نازک، باریک، شفاف ( المعجم الوسیط ) |
مشهي | اشتها آورنده ( المعجم الوسیط ) |
مَشوی | بریان شده؛ تشویه آن است که آنچه را بریان باید نمود در جوف چیزی دیگر از قبیل خمیر و یا گل و یا سیب و یا به و ... در تنور یا زیر آتش گذارند (مخزن الادویه) |
مشيمه | اولين پرده اي كه جنين را مي پوشاند و پس از آن دو پرده ديگر قرار دارند. (ترجمه بحر الجواهر) پرده اي كه روي جنين است. (دهخدا) |
مُصالِح | جمع مُصلح (دهخدا) |
مُصَحَّف | اسم مفعول از باب تفعيل صَحَّفَ يُصَحِّفُ تصحيفاً الكلمه: آن كلمه را غلط خواند يا غلط نوشت يا آن را تحريف كرد. ( المعجم الوسیط ) |
مصطكي | صمغ درختي است. و اين صمغ در هنگام بودن آفتاب در برج جوزا و حوالي آن از درخت خارج شده (مخزن الادويه) |
مصلح | به صلاح آورنده، آنچه اصلاح حال ماكول و مشروب نمايد اعم از آنكه دفع ضرر آن كند يا معاونت بر فعل نمايد يا حفظ قوت يا كسر حدت او كند يا بدرقه جهت وصول او به اعضاء گردد. (دهخدا) |
مصوّل | آنچه در سوختن به حد خاكستر نرسد. (دهخدا) |
مضغ | جويدن، خائيدن (دهخدا) |
مضمضه | پاك كردن دهان با گرداندن آب در آن. (ترجمه بحر الجواهر) چرخاندن آب در دهان بدون فرو بردن (دهخدا) |
مُطبِقه | تب آماسی مداوم ، تبهای خونی ( فرهنگ اغراض طبی ) تب دائم كه شبانه روز قطع نگردد. (محيط المحيط) |
مطبوخ | هر چيزي كه آن را به آتش پخته باشند، جوشانده. (دهخدا) |
مطبوخ فواکه | میوه هاي پخته (المنجد الطّلاب) |
مطفیه | فرونشاننده حرارت، خاموش کننده (دهخدا) |
معاليق | جمعِ معلاق؛ هر آنچه چیزی را به آن بیاویزند. ( المعجم الوسیط ) |
معجون | هر ادويه مركب كوبيده شده كه عسل يا ربهاي قوام آورده به آن اضافه شود. (بحر الجواهر) |
معرا | عاری، بی بهره (دهخدا) |
معصور | عصاره گرفته ( المعجم الوسیط ) |
معطف | خميده، منحني ( المعجم الوسیط ) |
مغری | چیز لزجی که بر منافذ و شکاف های مجاری می چسبد و آنرا می بندد (دهخدا به نقل از بحرالجواهر ) |
مغص | پیچش و وجع امعاء است به سبب احتباس ریح و یا فضول یابس خشک و یا تناول اطعمه حاده حریفه و یا ریختن خلط مالح بدان. (خلاصةالحکمه) |
مغضوض | غضّ؛ شکستن، پایین آوردن،کمبود پیدا کردن، آبدار شدن ( المعجم الوسیط ) |
مُغَلّیٰ | جوشیده شده، الماء المُغلی: آب جوش (دهخدا) |
مفتح | محرك ماده واقع در تجويف منافذ يا فوهات به خارج مثل نطرون (ترجمه بحر الجواهر) دوايي كه به حركت در مي آورد به سوي بيرون ماده اي را كه در داخل تجويف منافذ مانده است و قوي تر از جالي است. (دهخدا) |
مفتقر | محتاج، نيازمند شده. (دهخدا) |
مفرّح | هرچه روح حيواني و نفساني را منبسط ساخته تعديل مزاج او كند و حزن را رفع نمايند. (تحفه حكيم) |
مفرحات | شادي آورها (دهخدا) |
مفرق | فرق سر، پراكنده، جدا شده ( المعجم الوسیط ) |
مفضي | منجر، منتهي شونده (دهخدا) |
مقئیات | جمع مقيّ ء، چيزي كه از شأن آن تحريك رطوبات به اعالي معده مي باشد تا از دهان خارج شود. (ترجمه بحر الجواهر) |
مقامع | جمعِ مقمعه به معنی گُرز ( المعجم الوسیط ) |
مُقَشَّر | قشر برآورده و پوست كنده شده (دهخدا) پوست کنده و سپید شده؛ پوست دور کرده شده (خلاصه الحکمه) دانه پوست کنده ( فرهنگ اغراض طبی ) |
مقل | صمغ شبيه كندر. (ترجمه بحر الجواهر) به فارسی بوی جهودان. چون یهودان آن را بسیار بخور می نمایند؛ صمغ درختی است. (مخزن الادویه) |
مقلیاثا | دوایی مرکب, که از سحج و اسهال جلوگیری می کند. (ترجمه حقايق اسرار طب) |
مَقیس علیه | مقایسه شده با آن ( المعجم الوسیط ) |
مکّلس | آهکی شده ، تکلّس : آهکی شدن ، کلس : آهک (فرهنگ و مصطلحات طب سنتی ایران) |
ملاصق | متصل و برچسبیده (دهخدا) |
ملاقی شدن | روبارو شدن ، پیوسته و متصل شدن (دهخدا) |
ملّّحِمه | رویاننده گوشت (دهخدا) |
ملحوظ گردانیدن | مورد التفات و توجه قرار دادن (دهخدا) |
ملدوغه | گزيده شده با مار و عقرب (دهخدا) |
ملسوع | گزيده شده با مار و عقرب (دهخدا) |
ممضوغ | جويده شده ( المعجم الوسیط ) |
مناب | به جاي كسي ايستادن، بر جاي كس ايستادن و قائم مقام شدن ،نايب مناب: جانشين (دهخدا) |
منشاری | نبض سريع متواتر صلب مختلف الاجزا در شهوق و غور وارتفاع و انخفاض. (خلاصة الحکمه) |
منصبّه | ریخته شده ، اسم مفعول ، انصبّ : ريخت (المنجد الطّلاب) |
مُنضِج | پزنده، دارویی که خلط را پخته ،رقیق کرده و دفع کند.( فرهنگ اغراض طبی ) |
منضغط | فشرده (بحر الجواهر) |
مُنعظِه | نعوذ آورنده (دهخدا) |
مُنفَسِخ | گسيخته (المنجد الطلّاب) |
مُنقّي | پاك و صاف كننده از آلايش (دهخدا) |
مُنقّیٰ | پاک کرده شده ، مویز منقُی: مویزی که آن را ا زتخمش پاک و صاف کرده باشند (دهخدا) |
منهوشه | مشقت كشيده (دهخدا) |
مهتري جستن | برتري جستن (دهخدا) |
مهلكه | هلاك كننده (دهخدا) |
موالید | هم جمع مولِد به معنی مادر و هم جمع مولود به معنی فرزند است. (دهخدا)در اینجا جمع مولود است |
موذي | اذيت كننده (دهخدا) |
مِيعَه ، ميعه سائله | آنچه خودبخودي از درخت تراوش كند. (دهخدا) صمغ يا ليز درختي است بسيار خوشبو و گفته اند درخت آن شبيه به درخت سفرجل است. (مخزن الادويه) |
ميويز | مويز (دهخدا) |
میخوش | مزه ترش و شیرین ( فرهنگ اغراض طبی ) |