حرف "ل"
---------------------------------------
لاحق | صفت فاعلی ازلحق، رسنده، آنکه از پس آمده و اصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. پيوسته، رسيده.(دهخدا) |
لاذع | هرچه به كيفيت حارّه لطيفه نفوذ در اجزاء عضو نموده، تفرق اتصال در منافذ كثيره قريبه به هم احداث كند. (تحفه حكيم) |
لُب | برگزيده هر چيز، مغز، هسته، اَسته ، خسته. (دهخدا) |
لته | تکه پارچه کهنه ( فرهنگ عمید) |
لَحق | لیسیدن (دهخدا) |
لحمي | گوشتي (بحر الجواهر) |
لحیه التیس | ریش بز (مخزن الادویه) |
لَخلَخله | آنچه با مایعات در ظرفی کرده برهم زده بو کنند. (مخزن الادویه) معجونی است خوشبو، آمیخته از عطرهای مختلف که جهت تقویت دماغ بکار برند ( فرهنگ اغراض طبی ) |
لذّاع | سوزاننده (خلاصةالحکمه) |
لذع | سوختن آتش (خلاصةالحکمه) |
لسان الحَمَل | بارهنگ گیاهی است برگش مشابه به زبان بره (مخزن الادویه) و (دهخدا) |
لعابي | آن است كه چون او را در آب كنند از آن لعاب لزج حاصل شود چون خطمي (بحر الجواهر) |
لهيب | زباله آتش. (دهخدا) |
لوف | گياهي است كه در مصر بسيار رويد چون با شراب بياشامند محرك باه بود. (بحر الجواهر) |
لون | رنگ(دهخدا) |
لیثرغس | سر سام سرد (فرهنگ و مصطلحات طب سنتی ایران) آماس از بلغم عفوني در مجاري روح دماغي و گاهي در پرده ها يا جرم مغز.(ترجمه بحر الجواهر ) |
الم | درد (المعجم الوسیط) |